زیبائی و تناسب اندام در وجود او به حد اعلا رسیده بود .هر کس که اورا می دید، بار دیگر مشتاقانه نگاهش می کرد.خرمن موهای سیاه و چشمان درشت عسلی و دماغ خوش تراشش بیش از سایر اعضایش جلب توجه می کرد.حتا،زنها و دختران زیبا هم برای تماشا و هم صحبتی با سلطان پیش دستی می کردند.اما هیچ کس نمی دانست که دختری به آن زیبائی چرا تن به ازواج نمی دهد .اورا از دهها موقعیت ممتاز، خواستگاری کرده بودند ،اما همه رابه نوعی دست به سر کرده بود. اهل محل تصمیم گرفتنددست به دامن نزدیکترین دوستش لیلا شوند تا آن راز سر به مهر را بگشاید.لیلا دست کمی از سلطان نداشت ومانند او زیبا و ملیح بود. او هم که نزدیکترین دوست سلطان بود ، علت امتناع سلطان از اینهمه خواستگار مناسب رانمی دانست. محترم باجی، زن مرد صفت و کارگشایی که اهل محل در حل مشکلاتشان از او یاری می جستند، به نمایندگی از طرف اهل محل ،لیلا را در نهان آماده و مامورکرد ،تا از راز و رمز سلطان سر در بیاورد و روشن شود که مشکل سلطان چیست.از آن زمان لیلا گاهی اوقات به بهانه های مختلف شب را پیش سلطان می ماند. آخر سلطان تنها زندگی می کرد و پدر و مادرش را از دست داده بود.در یکی از شبها ،لیلا که تا نصف شب با سلطان ،از هر دری سخن گفته بودند، تصمیم گرفت هر طور شده قفل راز سلطان را بگشاید.او که با یک تاب و شلوارک سیاه در کنار سلطان نشسته ونصف تن بلورینش در تیر رس نگاه سلطان بود وسیاهی تاب ،سفیدی تنش را مثل عاج نشان میداد، خواست از صمیمیت بیشتر، استفاده کرده و سلطان را به حرف بکشد. درنتیجه دستان خوشتراشش را مثل کمند ابریشمی به گردن دوست چندین ساله اش انداخت و خیلی گرم اورا بوسید و در همان حال گفت :سلطان، تورو به روح مامانت وهرکه را دوس داری، اون رازی را که تو زندگیت هست برام بگو تو خود می دانی که من عاشقتم،بخدااگه لازم باشه تا لب گور هم که شده رازتو، تو سینه ام نگهه می دارم. آخه چرا این قدر تودارهستی؟ مگه چه راز مهمی تو زندگیت هست که نمخوای حتا منم بدونم؟درهمان حال متوجه شد که سلطان سرخ شد و عرق بر پیشانیش نشست .خواست از این فرصت بدست آمده نهایت استفاده را ببرد در نتیجه بیشتر خودش را به سلطان چسباند. لیلا بعد از بوسه برلب های سلطان احساس گنگ، اما شیرینی رادر تمام زوایای وجودش احساس کرد و جام جانش لبریز از شور شد.اونتوانست از احساس بوجود آمده نتیجه صحیح بگیرد. گوئی احساس واقعیش تیز تراز چشمان ظاهر بینش بود.آنچه که بیشترباعث تعجبش شد ،آن بود که، سلطان به نوعی می خواست از لیلا دور شود وخود را از دست اوبه رهاند،اما لیلا مصمم بود قفل رازاو را بشکند. دستانش مانند کمند ابریشمی، سلطان را سخت در میان گرفته بود ،یک لحظه تن سلطان داغ شد. لیلا اجازه نمی داد که سلطان از دستش در برود وبا بوسه های آتشین سعی می کرد آرام ورامش کند .سلطان حسابی عرق کرده بود و لبهایش می لرزید . کم کم مقاومتش سپر انداخت وآثار تسلیم در صورت اثیریش نمایان شد تجلی عشق در صورت زیباقابل وصف و بیان نیست فقط باید عاشقانه تماشا کرد. لیلا به نی نی چشمان سلطان خیره شد.تا آن زمان حالت چشمان اورا به آن شکل ندیده بود . کم کم تن لیلا هم داغ می شد . لحظاتی زلال نگاه شان شطی بسته وبه سختی در هم گره خورد و در همان حال سلطان دست خود را دراز کرد و کلید برق را خاموش کرد. امالیلا دست بردار نبود . سلطان، دستش را مانند دعای محبت در گردن لیلا انداخت و اورا به سختی بر سینه اش چسباند. ضربان قلبش به وضوح شنیده می شد.آهسته لب بر لبش نهاد وسر ش را بر بالش .بعداز مدتی لیلا
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید